در خانه امسلمه
آن شب را ، رسول اكرم در خانه امسلمه بود . نيمههای شب بود كه امسلمه
بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش
آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند . از جا حركت كرد و
به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشهای تاريك ايستاده ، دست به
آسمان بلند كرده اشك میريزد و میگويد :
" خدايا چيزهای خوبی كه به من دادهای از من نگير ، خدايا مرا مورد
شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا مرا به سوی بديهايی كه مرا از
آنها نجات دادهای برنگردان ، خدايا مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم
زدن هم به
خودم وامگذار " .
شنيدن اين جملهها با آن حالت ، لرزه بر اندام امسلمه انداخت ، رفت
در گوشهای نشست و شروع كرد به گريستن . گريه امسلمه به قدری شديد شد كه
رسول اكرم آمد و از او پرسيد :
" چرا گريه میكنی ؟ "
- " چرا گريه نكنم ؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری ، اين
چنين از خداوند ترسانی . از او میخواهی كه تو را به خودت يك لحظه
وانگذارد ، پس وای به حال مثل من " .
- " ای امسلمه ! چطور میتوانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم ، يونس
پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد