گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
در خانه ام‏سلمه


آن شب را ، رسول اكرم در خانه ام‏سلمه بود . نيمه‏های شب بود كه ام‏سلمه‏
بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش‏
آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند . از جا حركت كرد و
به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه‏ای تاريك ايستاده ، دست به‏
آسمان بلند كرده اشك می‏ريزد و می‏گويد :
" خدايا چيزهای خوبی كه به من داده‏ای از من نگير ، خدايا مرا مورد
شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا مرا به سوی بديهايی كه مرا از
آنها نجات داده‏ای برنگردان ، خدايا مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم‏
زدن هم به
خودم وامگذار " .
شنيدن اين جمله‏ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام‏سلمه انداخت ، رفت‏
در گوشه‏ای نشست و شروع كرد به گريستن . گريه ام‏سلمه به قدری شديد شد كه‏
رسول اكرم آمد و از او پرسيد :
" چرا گريه می‏كنی ؟ "
- " چرا گريه نكنم ؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری ، اين‏
چنين از خداوند ترسانی . از او می‏خواهی كه تو را به خودت يك لحظه‏
وانگذارد ، پس وای به حال مثل من " .
- " ای ام‏سلمه ! چطور می‏توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم ، يونس‏
پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد